هیـــــــــــــــس

منو اون

آنقدرفاصله های میان ما زیاد است که دیدنت مانند روشن کردن کبریت درباد سخت است.

یعنی میشود روزی برسد که بیایی مرا در آغوش بگیری بخواهم گله کنم و

توبگویی:هیس......!

بگویی همه ی کابوس ها تمام شد......



نظرات شما عزیزان:

يونس
ساعت23:53---17 بهمن 1392
به چه ميخندي تو؟
به مفهوم غم انگيز جدايي؟
به شكست دله من؟
يا به پيروزيه خويش؟
به نگاهم كه چه مستانه تورا باور كرد؟
يا به افسونگري چشمانت كه مرا سوخت و خاكستر كرد؟
به چه ميخندي تو؟
به دله ساده ي من ميخندي كه دگر تا به ابد نيز به فكر خود نيست؟
خنده دار است بخند..... .
::::سلام ميترا جون::::
اسمش مهساست.
واسش ميميرم.باورم نكرد هي بهش گفتم تنهام نزاري يه وقت.مي گفت به پات ميمونم.ميخواستم برم تهران ولي گفت بمون تنهام گفتم تو جون بخواه.بار اول تو پارك ديدمش داشت با دختر عمش ميگشت.وقتي ديدمش دلم ريخت چشام هيچ جارو جز اون نديد گفتم ميخوام خودمو معرفي كنم بهش.راستشو بخواي متلك انداختن هم بلد نبودم چون به دخترا اهميتي نميدادم.ولي رفتم.وقتي رسيدم بهش.بهش نگا كردم گفتم عه شما هم مياين پارك.گفت نه فقط شما مياين.وقتي جوابمو داد مردمو زنده شدم ديگه كارم به دوست داشتن كشيده بود.بعدنا فهميدم بهم تو پارك گفته بود چشاش خوشگله سبزه.هرشب به اميد اينكه اون مياد پارك ميرفتم پارك ديگه ديوونه وار عاشقش شده بودم حدود دو هفته اي گذشته بود ولي خبري ازش نشنيده بودم كه يه شب وقتي داشتم ميرفتم پارك تويه راه ديدمش تحملم سر اومد رفتمو از چندتا دوست خواهش كردم شماره اونو واسم پيدا كنن آخه من بلد نيستم شماره بدم.دوروز گذشت تا اينكه شمارشو پيدا كردم از بخته بدم خطشو داده بود به دختر عمش.به دختر عمش گفتم گوشيرو ببره بده بهش ولي قبول نكرد عوضش بهم كمك كرد كه وقتي اومد بيرون ازخونه يا جلو درشون نشست بهم خبر بده آخه ماه رمضون بود.فهميدم كه شبا نيم ساعت مونده به اذون ميرن دم در خونه ميشينن.ي اسب قرمزه نجيب داشتم كنار خونه اونا نگهداريش ميكردم.دلمو زدم به دريا رفتم اسبو سوار شدم اومدم سر كوچه اونا باورم نميشد ميخوام ببينمش دلم تاپ تاپ ميزد.رفتم.واي ميترا جان اگه ميديدي چه فرشته اي بود.انگار اسب نديده بود طوري بهم نگا كرد كه دلم ريخت از كنارشون رد شدمو رفتم از اون طرف بردم اسبو گذاشتم سرجاش.دو روز نرفتم ببينمش.ديگه طاقت نياوردمو رفتم بازم اسبو برداشتمو زدم تو كوچشون ولي اينبار نگام نكرد صدام كرد گفت اسب سوار اسب سوار ي لحظه ميشه وايسين.به خودم ميگفتم خدايا اون با منه يعني چيكارم داره خدايا.اسبو نگهداشتم گفتم جانم بفرماييد.گفت ببخشيد مزاحمتون شدم كيف پولتون افتاده بود زمين من پيداش كردم گفتم كيفه من گفت اره دو روز پيش رو اسب بودين از جيبتون افتاد وايسين الان ميارم.فكر كن كيف از جيبه من دو روزه افتاده من خبر ندارم.ديگه اختياري از خودم نداشتم.كيفو آورد بده به من از اسب ترسيد وايساد عقب گفتم بيارش ديگه گفت آخه ميترسم.گفتم نترس به من اعتماد كن بيا جلو.به حرفم گوش دادو اومد جلو كيفو داد گفت اسبه قشنگيه گفتم نترس دست بكش بهش گفت نه ميترسم گفتم به من اعتماد كن همين كه گفتم چشمايه نازشو بستو اسبو نوازش كرد بخدا عاشقه عاشق شده بودم گفت ببخشيد وقتتونو گرفتم گفتم خواهش ميكنمو ممنون بابت كيف اونم كفت خواهش ميكنم خدافظ.اسبو آوردم ببندم سر جاش دستاش يادم افتاد جايه دستاشو كه اسبو نوازش كردو بوسيدم بعد اون هر روز ميرفتم دره خونشون به دختر عمش جريانو گفتم.كارت مليم تو كيفم بود مهسا خوب منو ميشناخت.ي روز بهم ي اس اومد از ي شماره ناشناس.نوشته بود.سلام.گفتم شما.گفت عشقت.گفتم خواهشا مزاحم نشين.گفت چه زود فراموشم كردي.گفتم شما.گفت مهسا.گفتم از كجا بدونم اوني.گفت نميدونم.زنگ زدم برداشت.واي صدايه خودش بود خيلي ناز بود.گفتم چرا دير كردي دختر عمتم كه كوشيشو خاموش كرد ديگه نتونستم ازت خبري بگيرم.گفت عيب نداره حالا پيشتم.بعد از يه ماه رفتيم واسه دانشگاه ثبت نام كنيم منو اون هماهنگ كرديم كه باهم بريم تاهمو ببينيم اول من رفتم بعد اون از در دانشگاه اومد تو پشتمو كردم بهش اومد تو منو ديد كه پشتمو بهش كردم اومد جلو صدايه پاش هنوزم توگوشمه گفت يونس.مردم.آروم برگشتمو بهش گفتم جانم.گفت چيزي شده گفتم نه گفت باشه بريم واسه ثبت نام.حالا هي خودمو ناله نفرين ميكنم كه گاش نميرفتيم به اون خراب شده.ثبت نام كرديمو اومديم خونه.سه چهار ساعتي بود خبري ازش نبود نه اس نه زنگ ميزد.بهش اس دادم جواب نداد زنگ زدم جواب نداد.دل شوره گرفته بودم انگار داشت يه اتفاقي ميافتاد.رفتم دره خونشون ديدم يه ماشين سمند وايساده دره خونشون گفتم حتما مهمون دارن واسه همون جواب نميده.ولي دل شورم تموم نشده بود نيم ساعتي اونجا ول كشتم كه آخرش ساعته سه و نيم چهار بود كه ديدم يه مرد جوون با پدر مادرو ي دختر اومدنو سواره ماشين شدن يادم افتاد اون همون مسعول ثبت نام دانشگاهه.ولي اون اونجا چيكار ميكرد رفتم خونه هي زنگواس دادم به مهسا جواب نداد.ساعت شيش بازم رفتم جلو خونه مهسا.ديدم تو خونشون دست ميزنن شادي ميكنن صدايه ضبطو دادن.از پسر همسايشون پرسيدم اينجا خبري هست بدون مقدمه جواب داد مهسارودادن به مدير دانشگاهه.پاهام چسبيد به زمين يغه پسرو گرفتم گفتم چي ميگي مهسايه منو دادن.گفت توگي هستي ولم كن.چشام سياه شد نفسم بند اومد.بغض گلومو گرفت.دلم شكست يعني چطور ممكنه اون بامن اينكارو بكنه.بامن.ديگه شب شده بود رفتم پارك وايسادم همونجايي كه بار اول ديده بودمشو بهش متلك انداخته بودم ي چاقو تو ماشين داشتم ساعت يازده شب بود لباسمو دادم بالا اشك چشامو گرفت چاقورو گذاشتم رو بازوم اينو نوشتم M خونش بند نميومد تا استخون بريده بود هنوز هم جاش هست دوازده تا بخيه زدن به بازوم.ولي من هنوز تو شوك بودم اون نامرد حتي ي اس هم بهم نداد به خودم ميگفتم چرا بهش دل بستم تو شرايته سختي بودم يكي دو هفته گذشت كه دانشگاه شروع به باز شدن كرد جلسه اول بود گفتم نميرم كلاس شروع شده بود ولي من نرفته بودم آخرش گفتم بزار برم ي رب از وقته كلاس گذشته بود كه در زدم درو باز كردمو چشمم هيچكسو بجز مهسارو بدون اينكه كس ديگه ايرو ببينه ديد.دست به در همونطوري وايسادمو نگاش كردم اونم به من نگا كرد از همه جلوتر نشسته بود استاد بهم گفت آقا پسر بفرما بشين برگشتمو درو بستمو از رو لج نشستم بغلش اونم شوكه شده بود واسم مهم نبود ديگران چي فكر ميكنن بي خيال نشستمو بهش نگا كردم استاد درسشو گفتو تموم كرد ولي من تو عالمه ديگه اي بودم استاد گفت شمارو به خيرو مارا به سلامت وقتي ميخواست بره بيرون ديد از چشام داره اشك مياد اومد جلو خانمه خوبيه گفت پسرم چيزي شده يهو از اون عالم بيرون اومدمو گفتم بله استاد چيزي شده گفت چيزي شده بي اختيار بغلمو نگا كردم ديدم مهسا نيست برگشتم روبه در كلاس ديدم منتظره استاد بره بيرون اونم بره.به استاد گفتم نه چيزيم نيست ببخشيد.بلند شدمو از كلاس زدم بيرون وقتي از جلويه مهسا رد ميشدم اشكامو پاك ميكردم به خودم گفتم مهسا تورو از دلم ميندازم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 30 دی 1392برچسب:,ساعت8:28توسط میترا | |